لغت نامه دهخدا
زنده دار. [ زِ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) حیات دهنده. نگهدار. نگهبان. حافظ. حارس:
خداوند بی یار و، یار همه
بخود زنده و، زنده دار همه.نظامی.تو شدی زنده دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک.نظامی.ای کمر بسته کلاه تو، بخت
زنده دار جهان بتاج و به تخت.نظامی.- زمین زنده دار؛ آبادکننده زمین. ( آنندراج ).
- زنده دار خانواده یا دودمانی؛ آنکه بقای خانواده یا دودمان بوجود او وابسته است:
زند گشتاسبی بجز تو که خواند
زنده دار کیان به جز تو نماند.نظامی. || هوشیار. بیدار. ( ناظم الاطباء ).
- زنده داران شب؛ کسانی که شبها را بیدار می مانند و آگاه و باخبرند. ( ناظم الاطباء ).
- شب زنده دار؛ کنایه از شب بیدار. ( آنندراج ). آنکه همه شب بیدار و هوشیار باشد. ( ناظم الاطباء ).