دوری کن

لغت نامه دهخدا

دوری کن. [ ک ُ ] ( نف مرکب ) دوری کننده. که دوری کند. که دوری گزیند. دوری گزیننده. || دشمن و حریف. ( ناظم الاطباء ):
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند.نظامی.رجوع به دوری کردن شود.

فرهنگ فارسی

دوری کننده.

جمله سازی با دوری کن

ازو دوری کن و او را رها کن رخ از دنیای دون سوی خدا کن
تو دوری کن از اونزدیک حق باش ز بهر آخرت تخمی همی پاش
تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز! دوری کن و در دامن عزلت آویز!
دوری کن از این خراس گردان کو دور شد از خلاص مردان
از تلاش قرب دوری کن که ازپاس ادب ماه از خورشیدپرتو می ستاند بیشتر
ناصحان گویند ازو دوری کن اما چون کنم چون بدیوان قضا کارم مقرر کرده اند