گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
تو دهانم گرفتهای که خموش تو دهان گیر و من جهان گیرم
تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان چو تیر زه به دهان گیر چون درافتادی
به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری تو را خود از لب لعلست در دهان آتش
در دهان گیر لب خویش دمی تا بینی ذوق صد تنگ شکر جمع شده در دو رطب