دل زدن

لغت نامه دهخدا

دل زدن. [ دِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیر کردن چیزی چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم برسد. ( آنندراج ). بی میل شدن وبی رغبت گشتن پس از میل و رغبتی که بود:
دل عدو برداز خوردن سنان در رزم
چنین هزار زند دل اگر سنان اینست.میرخسرو ( از آنندراج ).لب تشنه تیغیم بگو قاتل ما را
کو آب که شیرینی جان زد دل ما را.دانش ( از آنندراج ).بی لب لعل تو می خوردیم دل را زد شراب
محتسب بنشین که ما را باده خود کرد احتساب.حسن بیگ رفیع ( از آنندراج ).کم نشد تأثیر میل آن دهانم اندکی
گرچه دل را شهد و شکر اندک اندک می زند.تأثیر ( از آنندراج ).|| به تپش درآمدن. تپیدن بسبب اشعار به مطلبی یا ملهم شدن به چیزی: گفتند سیّاحی بر در است میگوید حدیثی مهم دارم، دلم بزد که از خوارزم آمده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 326 ). رجوع به دل زدن ذیل زدن، و به دلزدگی و دلزده در ردیفهای خود شود.

فرهنگ فارسی

سیر کردن چیزی چنانکه میل بدان چیز نماند بلکه از آن تنفر بهم برسد.

جمله سازی با دل زدن

خوش باش نزاری که ز عشّاق خوش آید نالیدن و بر دل زدن و جامه دریدن
دل زدن بر قلب مژگانت چو مردم مردوار چشم دارم و آن نیم کاندیشه از پیکان کنم
نیست ممکن نغمهٔ شوقی به کام دل زدن در قفس تا خار خار آشیان داریم ما
به نادانی ز گوهر داشتم چنگ کنون می‌بایدم بر دل زدن سنگ
همین که روی تو دیدیم، باز شد در دل چه حاجت است در دل زدن، بیا بنشین