خوش تن

لغت نامه دهخدا

خوش تن. [ خوَش ْ / خُش ْ ت َ ] ( ص مرکب ) خوش بدن. نکوبدن. نیک بدن. نیک تن. خوش اندام: عبهره؛ زن تنک پوست سخت سپید آگنده گوشت نیکوروی خوش تن خوشخوی. غلام افلود؛ کودک برسیدگی رسیده خوش تن. عبهر؛ خوش تن از هر چیز. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

خوش بدن نکو بدن

جمله سازی با خوش تن

من در غم هجر و دل به دیدار تو خوش تن در غم هجر و دل به دیدار تو خوش
زنان گفتار مردان راست دارند به گفت خوش تن ایشان را سپارند
گو طبیبم نکند چاره مریض عشقم که دل‌خسته بود خوش تن بیمار مرا
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش تن تو همچنین باشد بلا کش