خردم

لغت نامه دهخدا

خردم. [ خ َ دُ ] ( اِ مرکب ) دم خر. دنب خر. ( یادداشت بخط مؤلف ):
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنْش کلخچ.عماره مروزی.

فرهنگ فارسی

دم خر دنب خر

جمله سازی با خردم

زهر سخن در بازیچه ای فراز کنم بزاده خردم چشم هزل بین مگشای
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول در سجود تو فراموش کند پیشانی
ز کمان فکر هر گه بکشم خدنگ برهان چو فلک ز قامت خود خردم کند کمانی
مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی بنام تو خردم پیر گشت و بخت جوان
تا دیده برخسار تو بینا شده است جان و خردم ز دیده شیدا شده است
یکباره زعقل و خردم دل بگرفت وز خیر و شر و نیک و بدم دل بگرفت