لغت نامه دهخدا
حسن گندمگون. [ ح ُ ن ِ گ َ دُ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) گندمین. رنگ گندمین. حسن سرخ که به سیاهی زند:
گو بکش شمشیر بر من حسن گندمگون یار
هرچه آید بر سر فرزند آدم بگذرد.واقف ( از آنندراج ).
حسن گندمگون. [ ح ُ ن ِ گ َ دُ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) گندمین. رنگ گندمین. حسن سرخ که به سیاهی زند:
گو بکش شمشیر بر من حسن گندمگون یار
هرچه آید بر سر فرزند آدم بگذرد.واقف ( از آنندراج ).
گندمین رنگ گندمین حسن سرخ که بسیاهی زند
💡 حسن گندمگون اگر صائب نباشد در نظر رخت بیرون از بهشت جاودانی میکشم
💡 اگر حرفی ز خوبان در میان است حدیث حسن گندمگون نان است