باده وحدت تنی را نیست اندر خورد جام جام وحدت گر زنم من با تن تنها زنم
جور این قدر به یک تن تنها نمیشود گویی اگر که میشود حاشا نمیشود
هر دم از کوی تو خواهم من شیدا بروم جان سپارم به سگانت تن تنها بروم
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است برای یک تن تنها که دید زندانها
با تن تنها مسخر می کند آفاق را نیست از انجم چو شب محتاج لشکر آفتاب
خسروان ملک گرفتند به نیروی سیاه شاعران فتح جهان با تن تنها کردند