بیچراغ

لغت نامه دهخدا

بیچراغ. [ چ ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) کنایه ازخراب و ویران و ناآباد. ( آنندراج ). خراب و ویران و شهر ناآبادان. || بی نظر. ( ناظم الاطباء ).

جمله سازی با بیچراغ

دلت را چه نبود رخ بیچراغ فراقت شده بر وصال آینه
این شمع کشته از اثر تند باد جور کش بیچراغ مانده شبستان حسین تست
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ایده آل
ایده آل
خالی
خالی
معلق
معلق
حوصله
حوصله