بی سوال

لغت نامه دهخدا

بی سؤال. [ س ُ آ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) ( از: بی + سؤال ) بدون پرسش. ( ناظم الاطباء ). آنکه از کسی سؤال نکند. ( آنندراج ).
- بی سؤال و جواب؛ناگزیر. ( یادداشت مؤلف ).
|| بدون تمنا و درخواست. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به سؤال شود.

فرهنگ فارسی

بدون پرسش ٠ آنکه از کسی سوال نکند ٠

جمله سازی با بی سوال

بده ز لعل لبت بی سوال کام دلم که نیست کشته عشق تو را زبان سوال
گفت: تواند بود که تا آنجا برسم نمانده باشم. نقلست که یکبار شوق بر وی غالب شد ستونی بود برخاست و آن ستون را در کنار گرفت وچندان بفشرد که بیم آن بود که آن ستون پاره شود و او را کلماتی است عالی. گفت علامت جوانمرد سه چیز است یکی وفا بی خلاف. دوم ستایش بی خود. سوم عطائی بی سوال.
مده امان که صدف وا کند دهن به سوال چو بی سوال گهربارمی توانی شد
احسان بی سوال زبان بند خواهش است از دست کوته است زبان گدا بلند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال تک نیت فال تک نیت فال انگلیسی فال انگلیسی فال تاروت فال تاروت