نه جامه بر ایشان، نه زیور نه زر وز ایشان فرارنگ بی جامه تر
گرز بندد پردهای بی جامه بر راه قضا تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
بس گرسنه شب می خفت بی جامه و جا و جفت پس خلعت کرمنا می پوش و مکرم باش
جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید
چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید