بلورینه

لغت نامه دهخدا

بلورینه. [ ب ُ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلورآلات. بلوری. بلورین. و رجوع به بلورین شود:
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام.فرخی.بلورینه تختی، در شاهوار
بتی بر وی از زر گوهرنگار.( گرشاسب نامه ).

فرهنگ فارسی

منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلور آلات. بلوری. بلورین.

جمله سازی با بلورینه

بلورینه تختی درو شاهوار بتی بر وی از زر گوهر نگار
بیا ساقیا آن بلورینه جام که از روشنی باشد آیینه فام
روان کرده می در بلورینه جام به گردش برآورده ساغر مدام
در او پهلوی هم، چو گل در چمن بلورینه‌ساقان سیمینه‌تن
لبالب شد از می بلورینه جام زد انگشت سیماب در سیم خام
نه غبغب بلورینه جامیست گویی نهاده در او سیبی ازسیم ساده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال کارت فال کارت فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال لنورماند فال لنورماند