نور بصر

لغت نامه دهخدا

نور بصر. [ رِ ب َ ص َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) روشنی چشم. || کنایه از وجود بسیار عزیز که دیدارش روشنی بخش چشم و دل است. یار و فرزند گرامی. نورچشم. نور دیده:
رفیق نور بصر خوانَدَم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خوانَدَم که بی بصرم ؟سنائی.

جمله سازی با نور بصر

در خشکی ما بنگر وآن پرده تر برگو چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
چشم ارچه که روشن است از نور بصر جز شرع ره راست بد و ننماید
علم و نظر شد آنچه ملک بود و آدمی نور بصر شد آنچه جماد و نبات بود
به حکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس
نور ید بیضا بین ثعبان سبکپا بین هی نار تجلی بین تا نور بصر داری
روشن بتوان دید که نور بصر ماست بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید