لغت نامه دهخدا
نقش پذیر. [ ن َ پ َ ] ( نف مرکب ) که تصویر بر آن به آسانی نقش بندد. کنایه از کسی که کاری یا سخنی در او اثر گذارد:
موم از سر نرمی است چنان نقش پذیر.؟
نقش پذیر. [ ن َ پ َ ] ( نف مرکب ) که تصویر بر آن به آسانی نقش بندد. کنایه از کسی که کاری یا سخنی در او اثر گذارد:
موم از سر نرمی است چنان نقش پذیر.؟
که تصویر بر آن به آسانی نقش بندد. کنایه از کسی که کاری یا سخنی در او اثر گذارد.
💡 از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر دل سخت تو که خون در دل خارا میکرد
💡 ای زکلک تو آب نقش پذیر وی زطبع تو خاک صورتگر
💡 در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست
💡 دل که باشد چو موم نقش پذیر حلقۀ عشق را نگین باشد
💡 چو خاک نقش پذیر و چو آب عکس نمای چو نار تیز رو و همچو باد تیز خبر