لغت نامه دهخدا
موی چینی. ( حامص مرکب ) چیدن موی. موی چیدن. تراشیدن مو:
قلندر کی شود منعم به این زینت قرینی ها
سروکاری ندارد با ستردن موی چینی ها.سراج المحققین ( از آنندراج ).رجوع به موی چین و موی چینه شود.
موی چینی. ( حامص مرکب ) چیدن موی. موی چیدن. تراشیدن مو:
قلندر کی شود منعم به این زینت قرینی ها
سروکاری ندارد با ستردن موی چینی ها.سراج المحققین ( از آنندراج ).رجوع به موی چین و موی چینه شود.
چیدن موی ٠ موی چیدن ٠ تراشیدن مو
💡 نقد دکان خموشان مرهم زخم دل است در شکست موی چینی مومیا در کار نیست!
💡 شکست کار دنیا نیست تشویش دماغ من خیال موی چینی در سر مجنون نمیباشد
💡 داد شکست دلکه دهد تا فغانکنیم پرداز موی چینی ما کار شانه نیست
💡 محبت از شکست دل چه نقصان میکند بیدل نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم
💡 دعوی نازکخیالی، چشمزخم فطرتست بیخبر خاموش موی چینی افزون میکنی
💡 چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم