وندر

لغت نامه دهخدا

وندر.[ وَ دَ ] ( حرف ربط + حرف اضافه ) ( از: و + اندر ) و در. و اندر. ( فرهنگ فارسی معین ) وَاندر:
تدبیرصد رنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
وندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لایری.مولوی ( دیوان کبیر ج 1 ص 4 ).
وندر. [ وَ دَ ] ( اِ ) عنکبوت سیاه ( در تداول مردم قزوین ): مثل وندر؛ سخت سیه چرده و استخوانی.

فرهنگ فارسی

و در و اندر: تدبیر صد رنگ افگنیبر روم و بر زنگ افگنی وندر میان جنگ افگنی فی اصطناع لایری. ( دیوان کبیر )
عنکبوت سیاه مثل وندر سخت سیه چرده و استخوانی.

جمله سازی با وندر

در سر و سرای خود نگذاشتم الاالله وندر دل ورای خود نگذاشتم الاالله
اندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمود وندر این هفته جوانست کران تابه کران
دست تهی به‌زیر زنخدان کند ستون وندر هوا همی شمرد پود و تان برف
در گذر از سر این نکته سرایی وحشی وندر این مجلس فرخ به دعا دست برآر
بردند خواسته به ستم ازکسان و زن وندر گزیده باغ نشستند و بوستان
عالمی آمد به چشم من مزین وندر او لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر