لرزیده

لغت نامه دهخدا

لرزیده. [ ل َ دَ / دِ ] ( ن مف ) نعت مفعولی از لرزیدن.

فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه یا آنچه بلرزش در آمده مرتعش شده.
نعت مفعولی از لرزیدن

جمله سازی با لرزیده

سرو بالایت ز ما سر می کشد همچو بید از رشک او لرزیده ام
بستر آرام دنیاگرم نتوان یافتن شعله هم بر جرات خاشاک ما لرزیده است
سراپاش چون بید لرزیده گشت پری‌نوش را در زمان بنده گشت
ای بهار عشق کز رخسارت آتش می چکد این زسرمای هوس لرزیده رافریاد رس
سجده ئی کزوی زمین لرزیده است بر مرادش مهر و مه گردیده است
جان او او را جوی ارزیده بود نه چو من برجان خود لرزیده بود