گرد مه

لغت نامه دهخدا

گردمه. [ گ ِ م َه ْ ] ( اِ مرکب ) مخفف گردماه. گردماه. ماه تمام. بدر:
با رخی رخشان چون گردمهی بر فلکی
بر سماوات عُلی برشده زیشان لهبی.منوچهری.رجوع به گردماه شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) گردماه: بارخی رخشان چون گردمهی بر فلکی بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی. ( منوچهری )

جمله سازی با گرد مه

حسنت کشید گرد مه از مشک ناب خط یعنی کشم ز خوبی بر آفتاب خط
به نوک سنان روم بر چین زنند به گرد مه از نیزه پرچین زنند
بر گرد مه ز غالیه پرگار می‌کشی بر طرف روز نقش شب تار می‌کشی
فرقش از دانه‌های دُرّ خوشاب بسته گرد مه از ستاره نقاب
عاشق نبوَد آن که سبُک چون جان نیست شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست
ز هر سوی مردم شه اندر میان چو انجم به گرد مه و آسمان