چارم

لغت نامه دهخدا

چارم. [ رُ ] ( عددترتیبی، ص نسبی ) چهارم. رابع. رابعة. و رجوع به چهارم شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) عدد ترتیبی چهار آنچه که در مرتب. چهار واقع شده باشد چهارمین.
چهارم. رابع. رابعه.

جمله سازی با چارم

هادی مهدی غلام امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
شقهٔ چارم فلک چتر سیاهش سزد وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد
خدیو کشور چارم نثار فرق ترا مدام جوهری لعل های کانی باد
گفت چارم آنک مانی تو جوان موی هم‌چون قیر و رخ چون ارغوان
طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست