لغت نامه دهخدا شادخور. [ خوَرْ / خُر ] ( نف مرکب ) شادخواره. ( انجمن آرای ناصری ): طبع تو باد شادخور می بکفت چو جام زردلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غائله.ملک قمی ( از آنندراج ).رجوع به شادخوار شود. || ( فعل امر ) جمله دعائیه، گوارای وجود.
فرهنگ فارسی ۱ - باده خوری بی ترس و بیم. ۲ - شرابخواری باده گساری. ۳ - شادی شادمانی. ۴ - خوشگذرانی عیاشی. ۵ - مطربی. ۶ - فاحشگی روسپی گری.
جمله سازی با شاد خور شادی و می خوردن شه را سزد شاد خور ای شه که میت نوش باد شاد باش و شاد خور شاها که اندر باغ و راغ موسم شاه سپرغم، وقت نیلوفر رسید