لبیشه

لغت نامه دهخدا

لبیشه. [ ل َ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) لویشه.لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حِناک. زیار. زوار. اماله لباشه و آن حلقه ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. ( غیاث ):
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.سوزنی.تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام.نظامی.حنک الفرس، لبیشه کرد اسب را.
- امثال:
لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) لباشن: لبت از هجو در لبیشه کشم که بدین سان بودتبسم خر. ( سوزنی لغ. )
لویشه. لبیشن

جمله سازی با لبیشه

💡 لبت از هجو در لبیشه کنم که بدینسان بود تبسم خر

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جوجو یعنی چه؟
جوجو یعنی چه؟
کص یعنی چه؟
کص یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز