زجان
جمله سازی با زجان
بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببری تو براهل دل ای دوست زجان دوستری
دل بدخواه هماناکه زجان سیرشدست که بآب لب شمشیرتوشدتشنه جگر
نترسید او زجان خویش زنهار بخوست اینجایگه از عجز دلدار
به کنجی نشسته صبور و خمول زجان سیر و از زندگانی ملول
گه دل ز دل و گاه زجان برگیرم زان بس دل ازو اگر توان برگیرم
رفتی ز برم ولی نرفتی ز ضمیر باز آی که جانی و زجان نیست گزیر