خودکامی

لغت نامه دهخدا

خودکامی. [ خوَدْ / خُدْ ] ( حامص مرکب ) سرکشی. خودسری. ( ناظم الاطباء ). استبداد. استبدادبالرأی. خودرائی. لجاج. یک دندگی. یک پهلویی:
بمهر اندر نمودی زود سیری
مرا دادی بخودکامی دلیری.( ویس و رامین ).بگفت رفتن از تو ضرورتیست مرا
گمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی.سوزنی.زمام خودکامی بدست غول غفلت سپرده و متابعت لهو و لعب برخود لازم شمرد. ( سندبادنامه ص 258 و 286 ).
مشوران بخودکامی ایام را
قلم درکش اندیشه خام را.نظامی.نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی ؟نظامی.جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که این طریقه خودکامی است و خودرایی.حافظ.حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار بدست آوری از خودکامی.حافظ.همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازندمحفلها؟حافظ.

فرهنگ عمید

۱. = خودرٲیی: همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آری / نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها (حافظ: ۱۸ ).
۲. [قدیمی] هوس بازی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - خود سری خودرایی. ۲ - هوی پرستی هوس جویی.

جمله سازی با خودکامی

💡 زاهد، تا چند زرق و خودکامی تو؟ داغ است سراپا دلم از خامی تو

💡 نیم بسمل شدم از غمزه خودکامی چند در دل آرام ندارم ز دلارامی چند

💡 طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر

💡 ز خودکامی برون آ، بی‌نیاز خلق شو بیدل که اوج قصر همّتها همین یک نردبان دارد

💡 خودکامه دلی دارم خون از دل خودکامی آه از دل خودکامه داد از دل خودکامان

💡 من که در صحرای خودکامی سراسر می روم چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟