دادگری

لغت نامه دهخدا

دادگری. [ گ َ ] ( حامص مرکب ) عمل دادگر. عادلی. دادگستری. عدل ورزی: و این قفندنه از هندوان بود ولیکن از نیکوسیرتی و دادگری همه او را فرمانبردار شدند. ( مجمل التواریخ ).
دادگری شرط جهانداری است
شرط جهان بین که ستمکاری است.نظامی.

فرهنگ عمید

عمل دادگر، حکم کردن به عدل وداد.

فرهنگ فارسی

۱ - عمل دادگر عدالت. ۲ - حکومت به عدل و داد.

جمله سازی با دادگری

آنگاه کوروش جانشین خود را تعیین کرده و پسرانش را به اتحاد و اتفاق و دوسی با شاه جدید و پیروی از راه راست و نیکو، یعنی از راه خدایان و به دادگری ترغیب می‌کند.
کسری انوشیروان به دادگری بنشسته بود. مردی کوتاه قد پیش آمد و گفت: مرا ستم کرده اند. انوشیروان به وی التفات نکرد.
یارب تو نگه دار وجودش را کامروز در عالم اگر دادگری هست همان است
ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست
کو دادگری کز سر انصاف تو زند دم؟ تا پیرهن از جور تو در پای درم من
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
نمایان یعنی چه؟
نمایان یعنی چه؟
ارق ملی یعنی چه؟
ارق ملی یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز