جان به معنای نفس یا روح هر موجود زنده است و در موضوعاتی مانند حج، جهاد، غذاها و نوشیدنیها، حدود و قصاص مورد بحث قرار گرفته است. به روحی که در بدن موجود زنده دمیده شده و باعث حیات او میشود، جان گفته میشود. حیات جسم انسان به نفس او وابسته است. حفظ جان واجب است و قرار دادن آن در معرض خطر حرام میباشد. به دلیل اهمیت ویژه جان، ترک واجب یا انجام عمل حرام برای حفظ آن مجاز و حتی واجب است. به همین دلیل، در صورتی که حفظ نفس به خوردن مردار وابسته باشد، این عمل واجب میشود و همچنین تقیه در زمان ترس از نفس نیز واجب است. یکی از شرایط واجب بودن حج، تحقق استطاعت سَربی است، به این معنا که راه و مقصد باید از امنیت کافی برخوردار باشد و احساس خطر بر نفس وجود نداشته باشد. دفاع در برابر مهاجمی که قصد نفس انسان را دارد، مجاز و در صورت نیاز به حفظ نفس، واجب است و اگر فرد نتواند دفاع کند، فرار از موقعیت نیز واجب خواهد بود.
جان
لغت نامه دهخدا
جان. [ جان ن ] ( ع ص ) پوشاننده. تاریک کننده. || ساتر. || ( اِ ) ج ِ جِن. ( اقرب الموارد ). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان. ( قرآن 56/55 ). ( از تاج العروس ). مقابل انس. || پریان. ( از منتهی الارب )
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. روان: جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸ )، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۸۹ ).
۳. [مجاز] گرامی، عزیز: دختر جان.
۴. نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می شود، حیات: جانش را گرفتم.
۵. [مجاز] جوهره، هسته.
۶. پیکر، بدن: با چوب افتاد به جان بچه.
* به جان آمدن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن: بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲: ۶۶۷ ).
۲. بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن.
* به جان آوردن: (مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. به تنگ آوردن، به ستوه آوردن: جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶: ۱۰۶۷ ).
۲. کسی را از زندگی بیزار ساختن.
* جان افشاندن (فشاندن ): (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. جان فشانی کردن.
۲. جان دادن، مردن.
* جان باختن: (مصدر لازم )
۱. جان خود را از دست دادن، جان سپردن.
۲. [مجاز] جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن.
* جان بخشیدن (دادن ) به کسی (چیزی ):
۱. او را زنده کردن.
۲. [مجاز] به کسی (چیزی ) نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن.
* جان سپردن (سپاردن ): (مصدر لازم ) جان دادن، مردن. ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳: ۴۸۱ ).
* جان ستدن: = * جان کسی را گرفتن: چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی: لغت نامه: جان ستدن ).
* جان بردن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. جان به در بردن، از مرگ رهایی یافتن: هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی: لغت نامه: جان بردن ).
۲. از مهلکه نجات یافتن.
* جان به دربردن: [مجاز]
۱. زنده ماندن.
۲. نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن.
* جان دربردن: (مصدر لازم ) [مجاز] جان به دربردن.
* جان فشاندن (افشاندن ): (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. جان دادن.
۲. جان خود را در راه کسی فدا کردن: گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲: ۵۱۹ ).
۳. فداکاری کردن برای کسی.
* جان کسی را گرفتن (ستاندن، ستدن ): [مجاز] او را کُشتن و قبض روح کردن.
* جان کندن: (مصدر لازم )
۱. در حال مرگ بودن: مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی: ۱۰۸ ).
۲. [مجاز] تحمل کردن سختی.
۳. تلاش بسیار کردن.
* جان گرفتن: (مصدر لازم ) [مجاز] از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن: از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پا کان گرفت (صائب: لغت نامه: جان گرفتن ).
جن.
فرهنگ فارسی
یوحنا کاهن
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه عمومی
جملاتی از کلمه جان
صنما چونک فریبی همه عیار فریبی صنما چون همه جانی دل هشیار فریبی
اگر در عشق اهل راز باشی ز صدق دوستی جانباز باشی
جان من، هرگه که جایی میروی عاشقان را دل به صد جا میرود