به معنای کسی است که در خدمت دیگران قرار دارد، مانند پیشخدمت یا پادو در مهمانخانهها. این واژه به نوعی به نقشهای مختلفی اشاره دارد که در آنها فرد خدمتگذار است. همچنین، این واژه به عنوان نوکر یا فراش نیز شناخته میشود و گاهی به چاکری یا نوکری کردن تعبیر میشود. در واقع، این مفهوم به تعاملات اجتماعی اشاره دارد که در آن فردی برای خدمت به دیگری موظف است و ممکن است در موقعیتهای مختلفی از جمله کار در مهمانخانهها یا خانهها به کار گرفته شود. درباره خادمه، این واژه مؤنث است و به زنان خدمتگزار اطلاق میشود. بنابراین، هر دو واژه خادم و خادمه به معنای خدمتگذاری هستند و میتوانند به اشخاصی اشاره کنند که در نقشهای مختلف به دیگران خدمت میکنند. در واقع، خدام نیز به عنوان مترادف خادم به کار میرود و نشاندهنده افراد خدمتگزار است. این واژهها به ما یادآوری میکنند که خدمت به دیگران جزئی از زندگی اجتماعی ماست و احترام به افرادی که در این نقشها فعالیت میکنند، اهمیت زیادی دارد.
خادم
لغت نامه دهخدا
خادم. [ دِ ] ( ع ص ) خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خُدّام، خَدَم، خادمین، خَدَمه. مؤنث. خادمه:
چون ملک الهند است از آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.خسروی.شمرده ست خادم در ایوان شاه
کز ایشان یکی نیست بی دستگاه.فردوسی.بفرخنده فال و بروشن روان
برفتند گرد اندرش خادمان.فردوسی.پرستنده در پیش و خادم چهل
برو برگذشتند شادان بدل.فردوسی.زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.منوچهری.برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.منوچهری.احمدبن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173 ). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 376 ). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 376 ). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 296 ). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. ( تاریخ بیهقی ص 330 ).
کنیزان و کرسی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل.اسدی ( گرشاسب نامه ).بدو گفت بر دار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست.اسدی ( گرشاسب نامه ).سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر.اسدی ( گرشاسب نامه ).فرستاد گرد سپهبد بجای
یکی سرور از خادمان سرای.اسدی ( گرشاسب نامه ).تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان، گرانمایه همیدارش.ناصرخسرو.گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. ( تاریخ بخارا ).
مهر و مه بود چو جوزا دوبدو
خادم طالع سرطان اسد.خاقانی.خادم این جمع دان و آب ده دستشان
قبه ازرق شعار، خسرو زرین غطا.خاقانی.و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. ( جهانگشای جوینی ). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. ( جهانگشای جوینی ). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. ( ذیل جامعالتواریخ رشیدی ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. نوکر، خدمتکار.
۳. [قدیمی، مجاز] مطیع.
۴. (تصوف ) [قدیمی] کسی که در خانقاه به درویشان خدمت می کند.
فرهنگ فارسی
خدمت کننده، نوکر، دمتگزار، خدمتکار، خدام جمع
(اسم صفت ) ۱ - خدمت کننده خدمتگزار مستخدم. جمع: خدام خدم خادمین. ۲ - خصی خواجه خایه کنده. ۳ - کسی که مقیم خانقاه باشد و خدمت اهل ا... و واردان در خانقاه را کند و خدمت مرشد را بعهده گیرد
نظر بیگ. مشق سخن از میر محمد افضل ثابت الله آبادی نموده و بعهده محمد پادشاه دهلی در سنه ستین و مائه و الف بزیر خاک آسوده.
دانشنامه عمومی
ویکی واژه
خُدّام.