جبری

لغت نامه دهخدا

جبری. [ ج َ ری ی ] ( ص نسبی ) مقابل قَدَری. خلاف قَدَری. قسری. ضروری. غیراختیاری. غیرارادی. || کسی که پیرو عقیده جبر باشد. پیروان مذهب جبر. آنکه به جبر مذهبی معتقد باشد:
گفت: مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب.مولوی.مرتعش را کی پشیمان دیده ای
بر چنین جبری تو برچسبیده ای.مولوی.هین بخواب رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی.مولوی.موحد جبری قول و قدری فعل باشد.جلالی عزیزی.رجوع به جبر شود.

فرهنگ عمید

۱. اجباری.
۲. مربوط به علم جبر: معادلات جبری.
۳. [مقابلِ قَدَری] (فلسفه ) [قدیمی] کسی که معتقد به نظریۀ جبر باشد: سُنّی از تسبیح جبری بی خبر / جبری از تسبیح سُنّی بی اثر (مولوی: ۳۹۲ ).

فرهنگ فارسی

ضروری غیر اختیاری

فرهنگستان زبان و ادب

{algebric} [ریاضی] مربوط به جبر

جمله سازی با جبری

ب) مرگ از نظر جنس مشتمل است بر قتل، خودکشی، مرگ تصادفی (نوعی مرگ جبری است که در وضعیتی خاص رخ می‌دهد).
زهی ذاتی که مداح است جبریلش چو پیغمبر زهی ذاتی که عقل اولش طفل دبستان شد
مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم
سئوال کرد که این نور چیست یا جبریل جواب داد به یوسف امین رب جلیل
هر که زیشان یک سخن گفت آن سخن بشنیده بود او ز احمد، احمد از جبریل و جبریل از خدا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
دیکته
دیکته
خفن
خفن
طعمه
طعمه
ضمیمه
ضمیمه