خوی

خوی

خوی یکی از شهرهای استان آذربایجان غربی است که بر اساس سرشماری سال ۱۳۹۵، دومین شهر پرجمعیت استان پس از ارومیه به شمار می‌آید. اکثریت ساکنان این شهر به زبان ترکی آذربایجانی صحبت می‌کنند و بخشی از مردم نیز به زبان کردی کرمانجی، که بیشتر در منطقه قطور ساکن هستند، گفتگو می‌کنند. جمعیت این شهر در سال ۱۳۹۵ برابر با ۱۹۸٬۸۴۵ نفر بود و با احتساب جمعیت حومه و شهرهای اطراف، این عدد به ۳۴۸٬۶۶۴ نفر می‌رسد. از سال ۱۳۸۹، شهرستان خوی به فرمانداری ویژه ارتقا یافته است. این شهر به لحاظ فرهنگی و مذهبی یکی از نقاط برجسته کشور محسوب می‌شود و یکی از کهن‌ترین مراکز تمدن در شمال غرب ایران است که شاهد بسیاری از رویدادهای تاریخی بوده است. موزه تاریخی خوی در سال ۱۳۴۸ هجری شمسی تأسیس شد و آثار باستانی و تاریخی آن گواهی بر تاریخ و تمدن ۷ هزار ساله این شهر است. به دلیل موقعیت جغرافیایی‌اش در مسیر جاده ابریشم و جاده‌های تجاری شرق و غرب، خوی همواره مورد توجه جهانگردان و ایران‌شناسان قرار گرفته است. پس از گسترش امپراتوری سلجوقیان به آناتولی و غرب، این شهر به دلیل موقعیت استراتژیک خود در مسیر اصلی شرق، اهمیت بیشتری پیدا کرد.

لغت نامه دهخدا

خوی. [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] ( اِ ) عرق. آب رطوبت که از مسامات جلد انسان و دیگر حیوانات خارج شود. ( از ناظم الاطباء ). حِمَّة. حَمیم. ( یادداشت بخط مؤلف )

فرهنگ معین

(اِ. ) عادت، خصلت.
(خُ ) (اِ. ) عَرَق.

فرهنگ عمید

مایعی که از غده های زیر پوست بدن تراوش می کند، عرق.
= خو xu

فرهنگ فارسی

۱ - شهرستانی است جزو آذربایجان غربی ( استان چهارم ) و آن از شهرستانهای حاصلخیز ایران است.موقع آن جلگه یی و دارای آب و هوای معتدل مایل به گرمی و برف و باران کم است. دارای ۳ بخش و ۱۷ دهستان و ۳۹۹ آبادی است که جمعا قریب ۱۸۸۴۴٠ تن سکنه دارد.محصول عمده: غلات حبوب توتون زرد آلو پنبه. ۲ - شهر خوی مرکز شهرستان مذکور دارای ۷٠۳۵۷ تن سکنه است.
خو، عرق، عرقی که ازبدن تراوش کند، عرق آلوده
( اسم ) خود کلاهخود.
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در ۶۱ هزار گزی شمال باختری در میان و ۶ هزار گزی باختر عمومی درح. این ده کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای ۳٠٠ تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است.

خوی
خوی
خوی
خوی

جملاتی از کلمه خوی

چنانم شتاب آمد از کار خویش که گفتم نباشم دگر یار خویش
عزم ره کردند و در پیش آمدند عاشق او دشمن خویش آمدند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم