صفت فنوتیپی، که به سادگی به عنوان صفت نیز شناخته میشود، به ویژگیهای متمایز یک موجود زنده اشاره دارد. این ویژگیها ممکن است ارثی باشند یا تحت تأثیر محیط قرار گیرند، اما معمولاً ترکیبی از هر دو عامل هستند. به عنوان مثال، رنگ چشم یک ویژگی است، در حالی که رنگهای آبی، قهوهای و فندقی به عنوان صفات شناخته میشوند. اصطلاح صفت عمدتاً در علم ژنتیک به کار میرود و معمولاً برای توصیف بیان فنوتیپی ترکیبهای مختلف آللها در جانداران یک جمعیت، مانند رنگ گلهای بنفش و سفید در گیاهان نخود که توسط گرگور مندل مورد بررسی قرار گرفت، استفاده میشود. در مقابل، در علم ردهبندی، اصطلاح ویژگی برای توصیف خصوصیات متمایز و ثابت میان گونهها، مانند نداشتن دم در میمونهای بزرگ نسبت به سایر گروههای نخستیسانان، به کار میرود. در حوزه محاسبات، صفات به ویژگیها و تعینهایی اشاره دارد که به تعریف خواص اشیاء و عناصر میپردازند.

صفت
لغت نامه دهخدا
صفت. [ ص ِ ف َ ] ( ع مص ) در عربی بصورت «صفة» و در فارسی «صفت » نویسند. چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است. ( مقدمه لغت میر سید شریف ). بیان کردن حال و علامت و نشان چیزی. ( غیاث اللغات ). بیان حال. ( منتهی الارب ). ستودن
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. شاخصه، ویژگی، ممیزه.
٣. (صفت ) مانند، مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): گداصفت، سگ صفت.
٤. (اسم مصدر ) وصف خداوند با نام های مخصوص.
٥. [عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری.
٦. [قدیمی] پیشه، شغل.
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق وخوی.
٨. (اسم مصدر ) [قدیمی] چگونگی، چونی.
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، واقع، باطن.
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم.
١١. [قدیمی] شکل، گونه.
١٢. (اسم مصدر ) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال.
* صفت تفضیلی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین.
* صفت فاعلی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار.
* صفت مشبهه: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا.
* صفت ساده (مطلق ): (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه.
* صفت مفعولی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می شود، مانند کشته، دیده.
* صفت نسبی: (ادبی ) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می دهد، مانند تهرانی، طلایی.
فرهنگ فارسی
مرد توانا
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه عمومی
صفت (محاسبات). در محاسبات، منظور از صفات ( Attributes ) مشخصه ها و تعین هایی است که به تعریف خواص اشیاء و المان ها می پردازد.
صفات اشیاء در هریک از موارد زیر کاربردهای اساسی و فراوانی پیدا می کند:
• گرافیک کامپیوتری
• زبان های برنامه نویسی
• اکس ام ال
• پایگاه های رابطه ای داده ها
↑ Properties
دانشنامه اسلامی
صفت که آن را "نعت" هم می گویند تابعی است که چگونگی موصوف (متبوع) خود را بیان می کند.
تعریف تابع
تابع کلمه ای است که در اعراب استقلال ندارد بلکه اعراب آن، تابع کلمه دیگری است که آن را متبوع می گویند چنان که صفت در اعراب، تابع و مانند موصوف است؛ مثلاً اگر موصوف فاعل باشد و مرفوع، صفت نیز مرفوع می گردد.
حالات مختلف صفت
اگر صفت برای موصوفی نکره باشد آن را تخصیص می زند مانند: "فتحریر رقبة مؤمنة". و اگر صفت برای موصوفی معرفه باشد آن را توضیح می دهد مانند: " و رسوله النبی الأمّی".
فایده آوردن صفت در کلام
...
[ویکی فقه] صفت (دستور زبان). صِفَت، واژه ای است که حالت و چگونگی چیزی یا واژه ای را برساند و اقسام آن از این قرار است: صفت فاعلی، صفت مفعولی، صفت تفضیلی و صفت نسبی. برای واژه صفت که عربی است برابرهای فارسی «فروزه» و «چگون واژه» پیشنهاد شده است.
آن است که بر کنندهٔ کار یا دارندهٔ معنی دلالت کند و علامت آن عبارت است از:
۱- «نده» که در پایان فعل امر می آید: پرسنده، خواهنده، شناسنده، بافنده
۲- «ان» مثل: خواهان، پرسان، دمان، روان، دوان
۳- «الف» که آن نیز در پایان فعل امر می آید، مثل: شکیبا، زیبا، خوانا، گویا، بینا، پویا
۴- «ار» غالبا در آخر فعل ماضی می آید، مثل: خریدار، خواستار، برخوردار، نامردار، گرفتار
۵- «گار» که بیشتر در آخر فعل امر و ماضی می آید، مثل: آموزگار، پرهیزگار، آمرزگار، آفریدگار
۶- «کار» که غالبا به آخر اسم معنی ملحق می شود، مثل: ستمکار، فراموشکار
۷- «گر» در آخر اسم معنی می آید، مثل: پیروزگر، دادگر، بیدادگر
صفت فاعلی که به «نده» ختم شود، غالبا در عمل و صفت غیر ثابت استعمال می شود، مثل: رونده، یعنی کسی که عمل رفتن را انجام می دهد
صفاتی که به «ان» ختم می شود، بیشتر معنی حال را می دهد: سوزان، نالان، روان، دوان
صفاتی که به «الف» ختم می شود، حالت ثابت را می رساند، مثل: دانا
لغاتی که به «گار، کار، گر» ختم می شود مبالغه را می رساند مثل: آموزگار، ستمکار، ستمگر
«گار» همیشه بعد از کلماتی که از فعل مشتق می شود می آید ولی «کار» پس از اسم معنی و غیر مشتق به کار می رود.
«گر» در غیر اسم معنی، شغل را می رساند، مانند: آهنگر و این جز صفات فاعلی نیست.
ترکیب صفت فاعلی
صفت فاعلی چهار قسم دارد:
۱- حالت اضافی که صفت، به مابعد ِ خود اضافه می شود:
فزایندهٔ باد آوردگاه فشانندهٔ خون ز ابر سیاه
۲- با تقدّم صفت و حذف کسرهٔ اضافه:
جهاندار محمود ِ گیرنده شهر ز شادی به هرکس رساننده بهر
۳- با تاخیر صفت بدون آن که در آن تغییری رخ دهد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه مرا ایزد پاک داد این کلاه
۴- با تاخیر صفت و حذف علامت صفت «نده» مانند سرافراز، گردن فراز که سرفرازنده و گردن فرازنده بوده و این کار قیاسی است.
هرگاه صفت فاعلی با مفعول یا یکی از قیود مثل: بیش، کم، بسیار، پیش، پس و نظایر آن ترکیب شود علامت صفت حذف می شود مثل: کامجوی، پیش گوی، کم گوی، بسیار دان، پیشرو، پس رو
صفای که به «ان» ختم می شود، هرگاه مکرر شود، ممکن است علامت صفت را از اول حذف کنند، مثل: لرزلرزان، جنب جنبان، پرس پرسان، کش کشان
صفت مفعولی
صفت مفعولی بر آنچه فعل بر او واقع شده باشد، دلالت می کند، مانند: پوشیده، برده. یعنی آنچه، پوشیدن و بردن بر او واقع شده باشد و علامت آن «ه» ماقبل مفتوح است که در آخر فعل ماضی در می آید.
ترکیبات صفع مفعولی از این قرار است:
۱- آن که صفت را مقدم داشته، اضافه کنند، مانند: پرودهٔ نعمت، آلودهٔ منت.
۲- با تقدیم صفت و حذف حرکت اضافه، مانند: آلوده نظر
۳- آن که صفت را در آخر آورند و هیچ تغییری ندهند، مثل: خوا آلوده، شراب آلوده
۴- مانند نوع سوم ولی با حذف علامت صفت، مثل: خاک آلود، نعمت پرورد، دستپحت
۵- با تاخیر صفت و حذف «ده» از پایان آن، چنانکه به ترکیب صفت فاعلی شبیه باشد: پناه پرور، دست پرور
هر گاه بخواهند صفت مفعولی را که تخفیف یافته، جمع ببندند آن را به حال اول بر می گردانند، مثلاً: دست پروردگان
ولی در تخفیف صفت فاعلی برگردانیدن به حال اصلی لازم نیست، مثل: گردنکشان، سرافرازان، نامداران
صفت برتر
...
[ویکی فقه] صفت (علوم قرآنی). صفت، وصف بیانگر چگونگی موصوف خود در علم ادب و بلاغت است.
«صفت» که آن را «نعت» هم می گویند، تابعی است که چگونگی موصوف (متبوع) خود را بیان می کند.
تعریف تابع و متبوع
«تابع» کلمه ای است که در اعراب استقلال ندارد؛ بلکه اعراب آن تابع کلمه دیگری است که آن را «متبوع» می گویند؛ چنان که صفت در اعراب، تابع و مانند موصوف است؛ مثلا اگر موصوف فاعل باشد و مرفوع، صفت نیز مرفوع می شود.
تخصیص و توضیح بودن صفت
اگر صفت برای موصوفی نکره باشد، آن را تخصیص می زند؛ مانند: (فتحریر رقبة مؤمنة). و اگر صفت برای موصوفی معرفه باشد، آن را توضیح می دهد؛ مانند: (و رسوله النبی الامی).
اغراض صفت
...
ویکی واژه
کلمهای است که به اسم افزوده میشود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند.
ستودن.
بیان حال.
چگونگی، چگونگی کسی یا چیزی را گفتن. چونی. خُلق و خوی، باطن، معنی.
جملاتی از کلمه صفت
خون خواره چون جهانی در خورد همچو جانی بر هر صفت که هستی جان و جهان مایی
ای که از جهل مقید شده بر صورت این صفت در روش اهل خرد بی معنیست