در زبان فارسی به معانی مختلفی اشاره دارد، اما به طور کلی به ابزاری اشاره میکند که هوای فشرده را به جلو میفرستد یا به عبارتی میدمد. این واژه میتواند به دستگاههای مکانیکی مانند دمندههای صنعتی یا فنها اشاره داشته باشد. همچنین، میتواند به موجوداتی که هوا را از طریق نفس کشیدن یا فریاد زدن خارج میکنند نیز مرتبط باشد. به عبارت دیگر، دمنده نه تنها به ابزارهای فنی و مکانیکی اختصاص دارد، بلکه شامل موجودات زندهای است که به شیوهای مشابه عمل میکنند. این دو دسته از دمندهها، هر کدام در زمینههای خاص خود کاربرد و نقش مهمی دارند. در واقع، دمندهها به عنوان وسیلهای کارآمد در بسیاری از صنایع و همچنین در طبیعت، به ما کمک میکنند تا جریان هوا را کنترل کنیم و به نیازهای مختلف پاسخ دهیم.
دمنده
لغت نامه دهخدا
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شداز تف آتش ستوه.فردوسی.دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش.فردوسی. || فریادکننده. ( آنندراج ). فریادکننده جهت کمک و یاری و استعانت جوینده. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ). فریادزننده. || روشن و تابان و سوزان.
- شمع دمنده؛ با پرتو و لمعان. تشعشعکننده:
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور.نظامی. || وزنده. ( ناظم الاطباء ). || آه کشنده:
به پیکانش تن آتش دمنده
به پیکارش دل آتش فگار است.مسعودسعد. || خروشان. خشمگین. دمان. شورنده. غرنده. ( یادداشت مؤلف ):
دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی بآسمان برکشیدند غو.فردوسی.- اژدهای دمنده، دمنده اژدها؛ اژدها که سخت نفس زند و بغرد. ( یادداشت مؤلف ):
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در.لبیبی.یکی اژدهای دمنده چو بادی
یکی از نخیزش گزنده چو ماری.عسجدی.ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی.( ویس ورامین ).- پیل دمنده؛ پیل خشمگین. فیل خروشان و خشمناک:
نیل دهنده تویی به گاه عطیّت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری.رودکی.چو پیل دمنده گو پیلتن
که خوار است بر چشم او انجمن.فردوسی.بپوشید رستم سلاح نبرد
چو پیل دمنده برانگیخت گرد.فردوسی.چو پیل دمنده مر اورا بدید
به کردار کوهی بر او بر دوید...
به زال آگهی شد که رستم چه کرد
ز پیل دمنده برآورد گرد.فردوسی.شیر درنده دیده فروافکند ز چشم
پیل دمنده زهره براندازد از دهان.فرخی.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. وزنده.
۳. [قدیمی، مجاز] خروشنده، خشمگین: بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی: ۲/۱۸۲ حاشیه ).
۴. از دمیدن.
فرهنگ فارسی
ویکی واژه
وزنده، خروشنده.
نمو کننده.
جمله سازی با دمنده
از قالب رونده کنی پشم در کلاه وز بوتة دمنده نهی پنبه در قبا
دمنده سیه دیوشان پیشرو همی بآسمان برکشیدند غو
گویند: درد عشق بدرمان نمیرسد من چون زیم؟ که عاشقم و دردمندهم