لغت نامه دهخدا
گشتی. [ گ َ ] ( ص نسبی، اِ ) پاسبان. نگهبان وپاسبان شب. گزمه. پلیس که شب در گردش است. || خوشی و شادی. || صحت. تندرستی. || مسرور. شادمان. خوشحال. ( از ناظم الاطباء ).
گشتی. [ گ َ ] ( ص نسبی، اِ ) پاسبان. نگهبان وپاسبان شب. گزمه. پلیس که شب در گردش است. || خوشی و شادی. || صحت. تندرستی. || مسرور. شادمان. خوشحال. ( از ناظم الاطباء ).
پاسبان یا نگهبانی که باید در مسافت معینی گردش و نگهبانی کند.
پاسبان یانگهبان که بایددرمسافت معینی گردش ونگهبانی کند
( صفت و اسم ) ۱ - پاسبان شب نگهبان شب عسس گزمه. ۲ - دسته ای از نگهبانان که باید محوط. معینی را مراقبت و نگهبانی نمایند و پیوسته در آن محوطه حرکت کنند.
pattuglia
💡 چون ز حیوانی بمردی از بشر زنده گشتی با هزاران بال و پر
💡 عقل بودی گرد خود کردی طواف تا بدیدی جرم خود گشتی معاف
💡 ای پدر آن دم که زی میدان شدی بر نگشتی وز نظر پنهان شدی
💡 گفت چندین درجهان صاحب جمال تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال
💡 زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ
💡 مرا مهربان یار بشنو چه گفت ازان پس که با کام گشتیم جفت