چال در زبان فارسی به معنای حفره یا گودالی در زمین است. این واژه همچنین به نقاط فرورفتهای که در برخی از نواحی بدن مانند گونهها یا لپها وجود دارد، اشاره دارد. به طور خاص، چال گونه و چال لپ از جمله اصطلاحات عامیانهای هستند که به این نوع فرورفتگیها اطلاق میشود. این ویژگیها معمولاً زیبایی خاصی به چهره افراد میبخشند و در فرهنگهای مختلف به عنوان نشانهای از جذابیت شناخته میشوند. چالها میتوانند به دلایل ژنتیکی یا به خاطر سن و تغییرات پوستی ایجاد شوند و در هر صورت، وجود آنها به صورت خاصی بر روی زیبایی ظاهری تأثیر میگذارد.
چال
لغت نامه دهخدا
|| اصل کلمه «سیلو». آنجا که جو و گندم در آن فروریزند نگاه داشتن را. انبار غله:
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
دو چشم سوی جو و دل به خنبه و زی چال.؟ ( فرهنگ اسدی در لغت خنبه ص 470 ).کله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سرحال.اوحدی ( از آنندراج ). || گوی که در آن یخ گذارند. یخ چال. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ). || گروی که دو سه کس در قمار با هم بندند و برند و گویند «فلانی چال کرد» یعنی گرو را برد. ( برهان )( جهانگیری ):
هیچ میدانی که اینجا با حریف مهره دزد
جان همی بازی بخصلی تو به هر چال قمار.جمال الدین عبدالرزاق ( از جهانگیری ).چال قمار. چال قمارخانه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ):
فلک تخته نرد و سیاره مُهره
زمین جمله چال قمار است گویی.شرف شفروه ( از انجمن آرا ).- چال قمار؛ گودال محل قماربازی. چال قمار هم در قدیم بوده که قماربازان در آن پنهان قمار میباختند. ( فرهنگ نظام ).
|| بمعنی آشیان مرغ هم آمده است ( برهان ). آشیانه. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). آشیانه مرغان. ( فرهنگ نظام ):
سیه مست مرغی درآمد بچال
زرین بیضه بنهفت در زیر بال.ملک قمی ( در وصف آمدن شب، از جهانگیری ). || مرغی بود چند زاغی و طعم گوشتش چون گوشت بط باشد. ( فرهنگ اسدی ). نوعی از مرغابی باشد و آن دو قسم است بزرگ و کوچک؛ بزرگ آن را که در جثه بمقدار غاز است «خرچال » و کوچک آن را که ببزرگی زاغ است «چال » گویند. و به ترکی هوبره است که بعربی حباری و بترکی توغدری خوانند. ( برهان ). کبک و کبگک گویند و بعربی حباری و بترکی توغدری. ( جهانگیری ). و کبک دری را نیز گفته اند. ( برهان ). کبک دری باشد. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). مرغی است که نام دیگرش کبک است و قسم بزرگ آن کبک دری و خرچال گفته میشود. ( فرهنگ نظام ). چرز. ( حاشیه احوال و اشعار رودکی ص 1067 ):
فرهنگ معین
(اِ. ) اسب، اسبی که موهای سرخ و سفید داشته باشد.
۱ - (اِ. ) گودال. ۲ - آشیانة مرغان. ۳ - (ص. ) گود، عمیق.
فرهنگ عمید
۲. = کبک: وگر به بلخ زمانی شکار چال کند / بیاکند همه وادیش را به بط و به چال (عماره: ۳۵۹ ).
گودالی که عمق آن از یک متر بیشتر نباشد، گود، گودال.
* چال کردن: (مصدر متعدی )
۱. گود کردن.
۲. دفن کردن چیزی در زیر خاک.
فرهنگ فارسی
( اسم ) قسمی مرغابی است که دو نوع دارد: بزرگ آنرا (( خرچال ) ) و کوچک آنرا (( چال ) ) گویند.
دهی است جزئ دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
جمله سازی با چال
یک ره ز پی معذرت بازوی چالاک انگشت ندامت
مسکین چه کند سوار چالاک چون اسب نه بر مراد باشد
گفتم به زن نظام کای لولی شنگ خواهم که به چالهات فروکوبم دنگ