لغت نامه دهخدا
بدان تا بباید بدین روی کوه
نپیچاند از ما گروهاگروه.فردوسی.بپیچاند آنرا که خود پرورد
اگر بیهش است و اگر با خرد.فردوسی.نه کوشیدنی کان تن آرد برنج
روان را بپیچانی از آز و گنج.فردوسی.مکش مرمرا کت سرانجام کار
بپیچاند از خون من روزگار.فردوسی.بپیچاند آنرا که بیشی کند
وگر چند بیشی ز پیشی کند.فردوسی.کارم همه بخت بد بپیچاند
در کام زبان همی چه پیچانم.مسعودسعد.اندیشه مکن بکارها در بسیار
کاندیشه بسیار بپیچاندکار.مسعودسعد.رجل ٌ کث؛ مرد... پیچان ریش. عقص؛ پیچان گردانیدن شاخ گوسفند. ( منتهی الارب ).
- سر پیچاندن از؛ از طاعت بدر رفتن. عاصی شدن بر. گردن ننهادن. تمرد کردن:
نیابی جز این نیز پیغام من
وگر سر بپیچانی از کام من.فردوسی.بیاید بنزد تو ای پرهنر
مپیچان ز گفتار او هیچ سر.فردوسی.- سر کسی را پیچاندن؛ وی رابوعده دروغ فریفتن. او را بدفعالوفت فریب دادن.
- پیچاندن دل؛ مضطرب ساختن. مشوش گردانیدن:
بکوشد مگر دل بپیچاندم
ببیشی لشکر بترساندم.فردوسی.- پیچاندن سخن؛ منحرف ساختن. بعمدا بر وجهی نه راست ادا کردن. در کش و قوس افکندن.