لغت نامه دهخدا
پامس. [ م َ] ( ص مرکب ) پای بسته و بجای مانده که نه جائی تواند رفتن و نه آنجا که بود نفع بیند. پای بسته و درمانده بود بشغلی که نه بتواند شدن و نه بتواند بودن. ( فرهنگ اسدی ). پای بند یعنی کسی که در شهر خود یا جای دیگربسبب امری گرفتار باشد و نتواند بطرف دیگر رفت و درآنجا نیز نتواند بود. ( برهان ). بستوه آمده یعنی پای بسته ای را گویند که از متعلقان بجان رسیده باشد و درمقام خود او را ناخوش باشد و سفر نتواند کردن و بیچاره و درمانده گشته. ( از فرهنگ اوبهی ؟ ):
خدایگانا پامس بشهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.دقیقی.و این صورت با معنی آن محتاج به تأییداست.