نیاز

نیاز یا نز عنوانی تاریخی در فرهنگ اسلاوی است که در دوره‌های مختلف به عنوان عنوان سلطنتی یا اشرافی در سرزمین‌های اسلاوی مورد استفاده قرار گرفته است. در زبان فارسی، این عنوان به شاهزاده یا دوک ترجمه می‌شود. ریشه این واژه به زبان نیاژرمنی kuningaz برمی‌گردد که به معنای پادشاه است. این واژه در نهایت با واژه‌های انگلیسی king به معنای پادشاه، König در زبان آلمانی و konung در زبان سوئدی هم‌خانواده است. به طور کلی، نیاز به عنوان یک وام‌واژه از kuningaz در زبان نیاژرمنی شناخته می‌شود. معنای این اصطلاح در طول تاریخ دچار تغییراتی شده است. در ابتدا، نیاز به عنوان عنوانی برای رئیس قبیله‌ای از اسلاوها به کار می‌رفت. با گسترش دولت‌های فئودال، این عنوان به حاکم یک دولت تبدیل شد؛ به عنوان مثال، در میان اسلاوهای خاوری، واژه‌های روسی و اوکراینی به همین معنا اشاره دارند.

لغت نامه دهخدا

نیاز. ( اِ ) حاجت. ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ) ( رشیدی ) ( آنندراج ). احتیاج. ( برهان قاطع ). ارب. اربه. مأربه. وطر. ( یادداشت مؤلف ):
اگرچه بمانند دیر ودراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.بوشکور.ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.کسائی.بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوییم چندین دراز.فردوسی.که ای نامداران گردن فراز
به رأی شما هرکسی را نیاز.فردوسی.چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگر چه نبودش به چیزی نیاز.فردوسی.در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز.فرخی.خویشتن را چه ستاید چو ستوده است بفضل
چه نیاز است سیه موی جوان را به خضاب.فرخی.نگیرد چنین چاره گفتند ساز
جز آنگه که باشد به یاران نیاز.اسدی.همان روز بفروختند آن جهاز
که بد مشتری را سوی آن نیاز.شمسی ( یوسف و زلیخا ).هر آنچ امروز بتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا.ناصرخسرو.ناز دنیا گذرنده است ترا گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز.ناصرخسرو.ای ترا آرزوی نعمت و ناز
آز کرده عنان اسب نیاز.ناصرخسرو.نیاز بود چنین ملک را به چون تو وزیر
در آرزوی تو می بود روزگار دراز.سوزنی.درازدستی جودت بغایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه.انوری.روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری.انوری.کشت صبر مرا نیاز عطات
دیت کشته نیاز فرست.خاقانی.بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ نیاز بشویم.خاقانی.پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطم.خاقانی.که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است.نظامی.به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است.امیرخسرو.ای سروناز حسن که خوش می روی به ناز

فرهنگ معین

[ په. ] (اِ. ) ۱ - حاجت، احتیاج. ۲ - نذری که برای گرفتن مراد و حاجت به کسی یا جایی بدهند.

فرهنگ عمید

۱. حاجت، میل و خواهش.
۲. [قدیمی] عشق و آرزو.
۳. (اسم ) تحفه و هدیۀ درویشان.
۴. (اسم ) نذری که برای گرفتن مراد و حاجت به کسی یا جایی بدهند.

فرهنگ فارسی

حاجت، میل وخواهش، عشق و آرزو، تحفه وهدیه
( اسم ) ۱ - حاجت احتیاج. ۲ - خواهش تمنی: (( مروت گر چه نامی بی نشان است نیازی عرضه کن بر نازنینی. ) ) ( حافظ. ۳ ) ۲۴۲ - اظهار محبت: مقابل ناز. ۴ - تحف. درویش: (( این حب نبات را بعنوان نیاز ازین درویش قبول کنید. ) ) ۵ - نذری که برای گرفتن مراد و حاجت خود بنام نبی و وی داده شود و آن بیشتر بشکل خوراک است. ۶ - دوست معشوق: (( ایا نیاز بمن ساز و مرمرا مگذار ) که ناز کردن معشوق دلگداز بود. ) ) ( لبیبی. لفااق. ۱۸۶ ) یا هنگام نیاز. هنگام حاجت.
علی شیرازی متخلص به نیاز از شاعران و خوشنویسان قرن سیزدهم اوست. شکسته نویس توانا و طبیب ماهری بود و به سال ۱۲۶۳ هجری قمری درگذشت.

فرهنگ اسم ها

اسم: نیاز (دختر) (فارسی) (تلفظ: niyāz) (فارسی: نياز) (انگلیسی: niyaz)
معنی: خواهش، احتیاج، اظهار محبت، ( به مجاز ) محبوب، معشوق، حالتی که در آن برای انجام دادن کاری یا برآوردن منظوری، چیزی یا کسی مورد تقاضا، مناسب یا سودمند است، ضروری، لازم، چنان که از سوی عاشق در مقابلِ ناز، ( در عرفان ) اظهار ناچیزی در برابر معشوق، قبول این که بنده به حق نیاز دارد، حاجت

جملاتی از کلمه نیاز

گر بخواب و خور نبودی پیکر او را نیاز از ملایک حکم کردندی مرو را نز بشر
ای سرو قد تو راست پرورده به ناز چون هست به ناز نیست بر ماش نیاز