نوکری

لغت نامه دهخدا

نوکری. [ ن َ / نُو ک َ ] ( حامص ) چاکری. ملازمت. خدمت. فرمانبرداری. ( ناظم الاطباء ). خدمتکاری. ( فرهنگ فارسی معین ). عمل نوکر. رجوع به نوکر شود. || فروتنی. ( ناظم الاطباء ). || مشاور بودن. ( فرهنگ فارسی معین ). || عضویت اداره دولتی. استخدام دولت. ( فرهنگ فارسی معین ).
- نوکری پیشه؛ آنکه به خدمت و چاکری کسی زندگانی می کند. خدمتکار. ( ناظم الاطباء ).
- نوکری دولت؛ خدمت دولت کردن. در خدمت دولت بودن. کارمندی.
- نوکری کردن؛ خدمت کردن. اطاعت و فرمانبرداری نمودن.
- || در خدمت دستگاه دولتی بودن.

فرهنگ فارسی

۱ - چاکری خدمتکاری. ۲ - مشاور بودن. ۳ - عضویت اداره ( دولتی ) استخدام دولت: (( هیچ وزیری نمیتواند بدون اجاز. صدر اعظم یکی از اجزای خود را از نوکری اخراج نماید. ) ) ( از قانون تشکیلات دولتی مشیر الدوله صدر اعظم ناصر الدین شاه: مستوفی ج ۱ ص ۱۶۵ ) تاریخ قاجاریه.

جمله سازی با نوکری

💡 جملگی‌از خوف‌ خیانات خوبش کرده رها قاعدهٔ نوکری

💡 به غیر از نوکری راهی ندارند و الّا در بساط آهی ندارند

💡 بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری

💡 نوکری کوکه موزه ام بکشد کو غلامی که گیردم دستار

💡 سپاهش بسکه زر در جنگلش یافت ز فکر نوکری اندیشه برتافت

💡 دلم از نوکری به تنگ آمد شیشهٔ طاقتم به سنگ آمد