شبی چو حلقهٔ گیسوی لعبتان چگل سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل
گوئی که چسان جهان نوردیده شود رودیده بدست آر که آن دیده شود
ره مردان یقین منصور دیده است از آن در راه کل در نوردیده است
خامه تو طیس را به هم نوردیده رخت نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
تو نوردیده در ادراک کم نداری هیچ که بهره ای دهدت توتیای بینایی