لغت نامه دهخدا ننگین. [ ن َ ] ( ص نسبی ) معیوب. زشت. ( غیاث اللغات ) ( از برهان قاطع ) ( از جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ). عیب دار.( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ): هست پاک و حلال و رنگین روی نه حرام و پلید و ننگین روی.سنائی.|| بدنام. ( انجمن آرا ). باننگ. مخفف ننگ گین. صاحب ننگ. ( یادداشت مؤلف ). دارای ننگ. رسوا. ( فرهنگ فارسی معین ). || سرشکسته. ( یادداشت مؤلف ). || ساده و برهنه. ( آنندراج ).
جمله سازی با ننگین تف به تو تف بر من و تفو به تو ای پست مردمِ ننگین و شرمسار علیجان گفت عیسی را یکی ننگین چرا داری بدن گفت بابد روح پاک از کفر خذلان داشتن مرا هم تو به هر رنگی که خوانی اگر رنگین اگر ننگین ندانم جامهٔ ننگین لکهدار به تن کرد دوخت هر آن بیشرف به قتل تو پاپوش دانک این نفس بهیمی نر خرست زیر او بودن از آن ننگینترست .همسرایان: میگویند مادرت در این پیوند ننگین همسر تو بود