کلمه نعش در زبان فارسی به معنای بدن بیجان یا مرده است و به عنوان یک اسم به کار میرود. این واژه با حرف ن آغاز و با حرف ش پایان مییابد. توجه به حروف و نقطهگذاری صحیح در استفاده از آن اهمیت دارد. هنگام به کارگیری این کلمه در جملات، باید به ساختار نحوی جمله توجه کنید. این کلمه جمعناپذیر است و تنها به صورت مفرد استفاده میشود. این کلمه معمولاً در متون رسمی یا ادبی و در زمینههای خاصی مانند پزشکی یا آگاهیهای اجتماعی به کار میرود. در این متون، ویرایش دقیق و صحیح کلمات اهمیت دارد.
نعش
لغت نامه دهخدا
نعش. [ ن َ ] ( ع اِ ) جنازه. ( غیاث اللغات )( مهذب الاسماء ). جنازه با مرده. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). سریر میت هنگامی که مرده در آن است. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). جنازه خواه میت مسلمان باشد خواه نامسلمان باشد. ( غیاث اللغات ). تخت چهار پایه کوتاهی که میت رابر آن حمل می کرده اند. ( یادداشت مؤلف ):
به نعش عالم جیفه نماز برکردیم
به فرق گنبدفرتوت خاک بنشاندیم.خاقانی.من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه.خاقانی.برگرد نعش آن مه لشکر بنات نعش
صدره شکاف و جعدگشای اندرآمده.خاقانی.و گر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانی است.سعدی.آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود.سعدی.دو شخص ظاهر شدند و با ایشان نعشی است... و آن نعش نهاده و میت را بیرون آورده اند و با قبر نهاده اند. ( مزارات کرمان ص 95 ).
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود در قفای من.فصیحی ( آنندراج ). || جنازه برداشته. ( زمخشری ). || میت. ( متن اللغة ). مأخوذ از تازی، لاش. لاشه. کالبد مرده، خواه از انسان یا حیوان. ( از ناظم الاطباء ). در تداول بیشتر به جسد بی روح انسان و اغلب به جسد کسی که کشته شده باشد اطلاق شود.
- نعش شدن؛ خود را به مردن زدن. خود را بی دست و پای و نالایق و بی عرضه وانمود کردن.
- نعش کسی را به تیرزدن؛ کنایه از کمال بغض و عداوت است. ( آنندراج ):
آن بت از کینه زند نعش مرا بسکه به تیر
کاغذ گرده کند صفحه تصویر مرا.سعید اشرف ( آنندراج ). || زندگانی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بقا. ( اقرب الموارد ). || محفه مانندی است که پادشاه را چون بیمار شود بر وی بردارند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از متن اللغة ): پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش می بردندش. ( مجمل التواریخ ). || چوبی است که بر سر آن لته بسته بچه شترمرغ را شکار کنند. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة )( از اقرب الموارد ). || ( اِخ ) در اصطلاح نجوم، منظور بنات نعش است و آن هفت کوکب اند، چهارتا ازاین هفت را نعش گویند و سه کوکب دیگر را بنات. ( از متن اللغة ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). رجوع به بنات النعش شود:
فرهنگ معین
(نَ ) [ ع. ] (اِ. ) جنازه، جسد.
فرهنگ عمید
۱. جنازه، جسد.
۲. [قدیمی] تابوت.
فرهنگ فارسی
جنازه، تابوت، بخودمیت نیزگویند
(اسم ) ۱ - کالبد مرده (انسان و حیوان ) جنازه جسد ( مرده ): مرتضی قلی خان را مرخص ساخت که نعش مبارک شاه جنت مکان را برداشته روانه شود. ۲ - تابوت. ۳ - (اسم ) گاه بجای بنات نعش استعمال شود. ۴ - کسی که در تعزیه نقش بی اهمیت و بی سخنی را بعهده دارد. در اصطلاح تاتر کسی را گویند که رل کمکی را بازی کند.
ویکی واژه
جنازه، جسد.
جمله سازی با نعش
💡 هر زمان هنگامهیی سر میکند گر کنم منعش، فزونتر میکند
💡 پسر خویش را، نصیحت کرد از کرم منعش از فضیحت کرد