احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
و ازین طایفه بود ابوعُبَیْدالبُسری از پیران قدیم بوده است و صحبت ابوتراب نخشبی کرده است.
حکایت کنند که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش بویزید بسطامی آمدند رَحِمَهُمُ اللّهُ سفره پیش آوردند جوانی بود که خدمت بویزید میکرد گفت با من موافقت کن جوان گفت روزه دارم گفتند بخور تا مزد یک ماهه روزه بیابی، نخورد. شقیق گفت یکساله مزد روزه داران بیابی، نخورد بویزید گفت دست بدارید از کسی که رعایت خدای تعالی ازو برخاستست آن جوان پس از آن دست بدزدی برآورد پس از سالی ویرا بیاوردند و دست وی ببریدند.
نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ میکرد و ایستاده بود. بوتراب گفت: موافقت کن.
و ازین طایفه بود ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی از پیران بزرگ بود از خراسان و با ابوتراب نخشبی صحبت کرده بود، بنشابور آمد و ابوحفص را دید پس ببسطام شد بزیارة ابویزید و اندر فتوّة بزرگ بود و ابوحفص گفت هیچ کس ندیدم بهمّت بزرگتر و اندر احوال صادق تر از احمد خضرویه.