مژ

لغت نامه دهخدا

مژ. [ م َ ] ( ص ) مهمل کژ از اتباع و مرادف او است.
- کژمژ؛ کج مج،که نقیض راست باشد. ( شعوری ) ( برهان ) ( آنندراج ). کژ و معوج و ناراست. ( ناظم الاطباء ):
از لبم باد خزان خیزد که از تأثیر عشق
چون از آن دندان کژمژ خوش بخندد چون بهار.سنائی.و رجوع به کژمژ شود.
مژ. [ م ُ ] ( اِ ) مژگان. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( شعوری ) ( مؤیدالفضلا ). || میغ و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین. و هر چیزی که هوا را تاریک سازد. ( برهان ) ( آنندراج ). میغ و هر چیز که هوا را تاریک سازد. ( ناظم الاطباء ) ( مؤیدالفضلا ). وَشم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مِه.چیزی که هوا را تیره کند از قسم ابر که برروی زمین باشد. نزم. رجوع به میغ و مه و وشم شود.

فرهنگ معین

(مُ ) (اِ. ) بخاری است تیره نزدیک به زمین، میغ.

فرهنگ فارسی

( اسم ) بخاری است تیره نزدیک به زمین میغ.
مژگان

ویکی واژه

بخاری است تیره نزدیک به زمین؛ میغ.

جمله سازی با مژ

💡 بر سیه‌بختی خود ناز دو عالم داریم سایه دارد مژه‌ات بر سر بنگالهٔ ما

💡 عشق آزمود قوّت بازوی خویش را تا پنجه‌ای به پنجهٔ مژگان که می‌برد؟

💡 تاکی ز جوی هر مژه ام اشک و خون رود یک ره ز در درآ،که غم از دل برون رود

💡 رسید مژده که ایّامِ غم نخواهد ماند چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

💡 کم بخت را ز نعمت الوان نصیب نیست مژگان به خون گل نشود سرخ خار را

💡 چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست