لغت نامه دهخدا
حاجبه. [ ج ِ ب َ ] ( ع ص، اِ ) زنی که بشغل حجابت پردازد: این زن سخت نزدیک بود به سلطان مسعود، چنانکه چون حاجبه ای شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403 ).
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهر بنگر شگفت.مولوی.
حاجبه. [ ج ِ ب َ ] ( ع ص، اِ ) زنی که بشغل حجابت پردازد: این زن سخت نزدیک بود به سلطان مسعود، چنانکه چون حاجبه ای شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403 ).
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهر بنگر شگفت.مولوی.
💡 حاجبش گفتا که هستم در حساب گفت آنجا حاجبه آید حجاب
💡 یک به یک را حاجبه جستن گرفت تا پدید آید گهردانهٔ شگفت