ملکه

ملکه

این واژه به معنای ویژگی‌ای پایدار در یک موجود است که باعث بروز فعل یا انفعالی می‌شود. این اصطلاح در فلسفه در مقابل عدم ملکه، که یکی از انواع تقابل‌هاست، به کار می‌رود. بر اساس بحث تقابل، دو ویژگی که یکی وجودی و دیگری عدمی باشد و در یک محل و زمان و از یک جنبه در موضوع قابل اعتبار نباشند، به ترتیب ملکه و عدم آن نامیده می‌شوند. به عنوان مثال، صفاتی مانند شنوایی و بینایی از نوع این مفهوم محسوب می‌شوند، در حالی که کوری و کَری به عدم این واژه تعلق دارند. فلاسفه این مفهوم و عدم آن را به دو دسته حقیقی و مشهوری تقسیم کرده‌اند. در عدم و ملکه مشهوری، بر خلاف نوع حقیقی، موضوع به زمان خاصی وابسته است و از ویژگی‌های شخصی ناشی می‌شود. به عنوان مثال، ملکه ریش داشتن در اصطلاح مشهوری تنها زمانی معتبر است که موضوع پسر باشد و به سن بلوغ رسیده باشد. بنابراین، این مفاهیم مشهوری ریش داشتن در مورد یک زن یا کودک قابل اعتبار نیست.

لغت نامه دهخدا

ملکه. [ م َ ل ِ ک َ / ک ِ ] ( از ع، اِ ) مأخوذ از تازی، زنی که پادشاه باشد. ( ناظم الاطباء ). زن که شاه باشد. زن که سلطنت کند. زنی که پادشاهی دارد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || زن پادشاه. ( ناظم الاطباء ). زوجه ملک. زن شاه. بانوی شاه:
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بی گمان ندیده ست.خاقانی.چون تو ملکه نبود چون من
کس ساحر مدح خوان ندیده ست.خاقانی.ازبس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمله ملائکه در گوش استوار کرد.خاقانی.|| قصداز مادر پادشاه است. ( قاموس کتاب مقدس ): ملکه مادر؛ مادر شاه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): ملکه سیده والده سلطان مسعود با جمله حرات از قلعت به زیر آمدند و به سرای ابوالعباس اسفراینی رفتند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 6 ). || مادر یگانه زنبور عسل یک کندو. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
ملکه. [ م َ ل َ / ل ِ ک َ ] ( ع اِ ) قوت حصول شی در ذهن و قدرت کردن کاری که متمکن گرددبه طبیعت کسی. ( غیاث ) ( آنندراج ). مأخوذ از تازی، سرعت ادراک و دریافت و استواری هوش و فراست و قوت حصول چیزی در ذهن. ( ناظم الاطباء ). در کیفیات نفسانیه آنچه سریعالزوال بود حال گویند و آنچه بطی ءالزوال است ملکه خوانند. ( خواجه نصیر طوسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). عبارت است از هیئتی که در جایگاه خود ثابت و راسخ باشد. بعبارة اخری، زوال آن هیئت از جایگاه خود دشوار بود و این لفظ در برابر حالت استعمال شود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). صفت راسخ در نفس: توضیح آنکه هرگاه به سبب فعلی از افعال هیئتی در نفس پیدا شود این هیئت را کیفیت نفسانی نامند و اگر این کیفیت سریعالزوال باشد آن را حال گویند، اما هرگاه بر اثر تکرار و ممارست، در نفس رسوخ یابد و بطی الزوال شودملکه و عادت و خلق می گردد. ( از تعریفات جرجانی ). کیفیت نفسانیه راسخه و ابتدای حدوث آن حال است. ج، ملکات. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). قال الشیخ فی الشفاء، ان الملکة کانت فی ابتداء حدوثها حالاً. ( بحر الجواهر ). خواجه طوسی گوید: ملکه هیأتی نفسانی بود که موجب صدور فعلی یا انفعالی شود بی رویتی. ( فرهنگ علوم عقلی از اساس الاقتباس ): خسرو اگرچه دانا بود چون سخن پردازی بزرجمهر ملکه نفس داشت از او مغلوب آمد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 3 93 ). همت بر مطالعه و مذاکره آن گمارد تا آن معانی در دل او رسوخ یابد... و آن عبارات ملکه زبان او شود. ( المعجم ). و رجوع به اسفار ج 1 ص 138 و ج 2 ص 35 و مقولات ارسطو ص 71 وکشاف اصطلاحات الفنون ص 1328 و اخلاق ناصری ص 64 شود.

فرهنگ معین

(مَ لَ کِ ) [ ع. ملکة ] (اِ. ) سرعت ادراک و دریافت ذهن. ج. ملکات.
( ~. ) [ ع. ملکة ] (اِ. ) ۱ - زن پادشاه، شهبانو. ۲ - زنی که پادشاه باشد. ۳ - زنی که نمونة بارز یک خصوصیت ظاهری یا باطنی است: ملکه عصمت، ملکه زیبایی و مانند آن. ۴ - جنس مادة بالغ و بارور در جامعة حشره های اجتماعی (زنبور عسل، موریانه، مورچه ) که کار

فرهنگ عمید

۱. ملک و قدرت.
۲. صفت راسخ در نفس، قدرت و توانایی کاری یا سرعت ادراک که در اثر تمرین و ممارست در طبیعت انسان متمکن و جایگزین شود.
۱. پادشاه زن.
۲. زن پادشاه، زوجۀ شاه، شهبانو.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - زنی که سلطنت کند ۲ - زوجه شاه شهربانو شهبانو.
قوت حصول شی در ذهن و قدرت کردن کاری که متمکن گردید به طبیعت کسی.

فرهنگ اسم ها

اسم: ملکه (دختر) (عربی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: malake) (فارسی: ملکه) (انگلیسی: malakeh)
معنی: همسر پادشاه، شهبانو

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُلْکِهِ: حکومتش - فرمانرواییش (ملک یعنی اینکه، که انسان در کار خودش و اهلش و مالش استقلال داشته باشد )
معنی یَرْتَدَّ: که برگردد (در عبارت "قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ" ارتداد طرف به معنای این است که آن چیزی که نگاه آدمی به آن میافتد، در نفس نقش بندد و آدمی آن را بفهمد که چیست، پس مقصود آن شخص این بوده که من تخت ملکه سباء را در مدتی نزدت حاضر میکنم که کم...
معنی طَرْفُکَ: نگاه و چشم برگرداندن تو (کلمه طرف به معنی جانب ونیز نگاه و چشم برگرداندن است و ارتداد طرف به معنای این است که آن چیزی که نگاه آدمی به آن میافتد، در نفس نقش بندد و آدمی آن را بفهمد که چیست، پس مقصود آن شخص این بوده که من تخت ملکه سباء را در مدتی نزد...
ریشه کلمه:
ملک (۲۰۶ بار)ه (۳۵۷۶ بار)

جملاتی از کلمه ملکه

ذات ملکه است جنت عدن کس جنت بی‌گمان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من کس شاعر مدح خوان ندیده است
ملایک جمله گفتندش همانگه دعا: خلد الرحمن ملکه
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم