مفروز

لغت نامه دهخدا

مفروز. [ م َ ] ( ع ص ) جداکرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). پراکنده و جداکرده و دورکرده. ( ناظم الاطباء ). جداکرده شده. معین شده. ( از اقرب الموارد ). || ملکی که سهام مالکان مشترک آن تعیین و حدود آن مشخص شده باشد، مقابل مشاع. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): تا هنگام سلاطین غور آن ممالک مفروز بوده است. ( جهانگشای جوینی ).
- سهم مفروز؛ بهره بخش کرده، مقابل سهم شایع. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- مفروز کردن؛ جدا کردن. تفریق کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- || تحدید حدود کردن ملک.
- مفروز گردانیدن؛ مفروز کردن: سلطان... امرا را فرمود که... هر ملک و شهر که بگیرند... مفروز گردانند او را باشد. ( سلجوقنامه ظهیری ص 27 ).
|| ثوب مفروز؛ جامه حاشیه دار و جامه دوخته. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). جامه حاشیه دار. ( از اقرب الموارد ). || کوژپشت یا کوژسینه. ( آنندراج ). کوژپشت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع. ] (اِمف. ) ۱ - پراکنده، جدا کرده. ۲ - دور کرده. ۳ - تحدید حدود شده.

فرهنگ عمید

جدا کرده شده، چیزی که از چیز دیگر بریده و جدا شده باشد.

فرهنگ فارسی

جداکرده شده، چیزی که ازچیزدیگربریده وجداشده باشد
( اسم ) ۱ - جدا کرده علی حده شده. ۲ - جامه حاشیه دار و دوخته. ۳ - ملکی که سهام مالکان مشترک آن تحدید حدود شده باشد تحدید حدود شده.

ویکی واژه

پراکنده، جدا کرده.
دور کرده.
تحدید حدود شده.

جمله سازی با مفروز

ببخشای بر زیردستان به مهر برایشان به هر خشم مفروز چهر
ازباد دروغ آتش خشمت مفروز و آب رخ من به خاک سلغر شه بخش
رخ ز بی‌رونقی شمع نگاهم مفروز روزگاری‌ست که بی روی تو در زندانست
از باد فنا آتش کین بر مفروز ما را به سر خاک رسول لله بخش
تو چو بادام و پسته رخ مفروز کایچ گنبد نگه ندارد گوز
حادی مفروز آتش من گو که مبادا از سینه زند شعله و در محملم افتد
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
اصرار
اصرار
داشاق
داشاق
سلیطه
سلیطه
یوخ
یوخ