مسکین

مسکین، روستایی در بخش حویق شهرستان طوالش واقع در استان گیلان ایران است. این روستا در گذشته دارای راه ماشین‌رو بوده، اما اکنون بدون دسترسی به آن است. البته در دهستان چوبر قرار دارد و بر اساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۶۱ نفر (۱۲ خانوار) گزارش شده است. همچنین نام یک نقاش هندی در دوران گورکانیان است. او پسر ماهش و از دیگر نقاشان دربار به شمار می‌رفت. به عنوان یکی از بهترین نقاشان دربار امپراتور اکبر کبیر شناخته می‌شود. او با ترکیب زیبایی از نگارگری ایرانی و سبک‌های جدید اروپایی، توانسته است حجم و عمق را به خوبی در آثار خود به نمایش بگذارد. در دوران اکبری، نام او در کنار دولت و ماهش در فهرست نقاشان برجسته قرار دارد.

لغت نامه دهخدا

مسکین. [ م ِ ] ( ص نسبی ) مسکی. مشکی. به رنگ مشک. ( از ناظم الاطباء ).
مسکین. [ م ِ ] ( ع ص ) درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. ( از اقرب الموارد ). بسیار بی حرکت و بی قوت، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. ( غیاث ). از ماده سکون مشتق، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاة هیچ نباشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). بیچاره. مفلس. ( از مهذب الاسماء ). بی چیز. ج، مساکین: أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین. ( قرآن 24/68 ). و لایحض علی طعام المسکین. ( قرآن 34/69 ). و لم نک نطعم المسکین. ( قرآن 44/74 ). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ).

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع. ] (ص. ) فقیر، تنگدست.

فرهنگ عمید

۱. فقیر، بینوا، درویش، بی چیز.
۲. بیچاره، درمانده.

فرهنگ فارسی

فقیر، بینوا، درویش، بی چیز، مساکین جمع
( اسم ) ۱ - تهیدست بی چیز درویش: چندانکه گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان. ( حافظ ) ۲ - بی چاره: مسکین او که او را ( خدای را ) بصنایع شناخت. جمع: مساکین.
ابن یزید

جملاتی از کلمه مسکین

وداع چون تو نگاری نه کار آسان است هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
مسکینم و از تو این نوایی است رنجورم و از تو این شفایی است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم