محتاج

لغت نامه دهخدا

محتاج. [ م ُ ] ( ع ص ) ( از «ح وج » ) حاجتمند و نیازمند. ( ناظم الاطباء ). نیازمند. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). حاجتومند. نیازومند. نیازی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ثرب. عدوم. ( منتهی الارب ). مفتقر:
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل.رودکی ( احوال و اشعار رودکی ص 1062 ).خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری از او خواهم داشت و محتاج خواهم بود به مدد او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319 ).
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز را کن کامل.ناصرخسرو.معنی چنین باشد که چگونه محتاجم به چهار کس. ( کلیله و دمنه ). به خیاط و مقراض محتاج نگشت. ( سندبادنامه ص 2 ).
درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترندمحتاج ترند.سعدی.گر گذاری و دشمنان بخورند
به که محتاج دوستان گردی.سعدی.بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نه ای.سعدی.به درویش ومسکین و محتاج داد.سعدی.محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت ست.حافظ.آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته ست
و آدم همه محتاج خور و همسر و خواب ست.قاآنی.- محتاج شدن؛ نیازمند شدن.املاق. افتیاق: مغفل گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاج شده ام. ( کلیله و دمنه ).هر چه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم بر شکافتن سقف های خانه. ( تاریخ طبرستان ).
- محتاج کردن؛ نیازمند کردن:
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.سعدی.- امثال:
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند.
محتاج. [ م ُ ] ( اِخ ) نام نیای خاندان چغانیان. رجوع به چغانیان و آل محتاج شود.

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع. ] (اِفا. ) نیازمند.

فرهنگ عمید

نیازمند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه احتیاج دارد نیازمند:... تا ایشان بخیانت کردن و رشوت ستدن محتاج نباشند.
نام نیای خاندان چغانیان

جمله سازی با محتاج

گدای را به گدای دگر شدن محتاج چه حکمت است، هلاک تو ای کریم شوم
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
گو ننازد شاه چندین بر غنای خویشتن گر گدا محتاج شده، شه نیز محتاج گداست
هست در عید دگر کشتن ما فکر بعید پیش روی تو چه محتاج به عید دگریم
محتاج یک حدیث توام در مهم خویش ای هر حدیث از تو برابر به صد کتاب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
پاداش یعنی چه؟
پاداش یعنی چه؟
نحوه یعنی چه؟
نحوه یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز