قومش
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
ویکی واژه
جمله سازی با قومش
بر لوح دل رمّال جان، رَملِ حقایق میزند تا از رقومش رمل شد زر لطیفِ دهدهی
نوح نهصد سال دعوت مینمود دم به دم انکار قومش میفزود
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
هر آنکس کو شود مزدور مخلوق بناله نای حلقومش چوآن بوق
یک تن از قومش به مجنون گفت باز سر برهنه ماندهای ای سرفراز
چون رقومش به صاد و ضاد رسید خامه را حکم ایستاد رسید