در یک روزگار قدیم، در یکی از روستاهای ایران، مردی به نام علی زندگی میکرد. علی مردی سخت کوش و با صداقت بود، اما به دلیل فقر و مشکلات مالی، گاهی اوقات مجبور به انجام کارهای نادرست میشد. او به ناچار به دزدی از باغ همسایه اش روی آورد. یک شب، علی به باغ همسایه اش رفت تا میوه ای بردارد. اما در حین دزدی، همسایه او را دید و فریاد زد. مردم روستا جمع شدند و علی را دستگیر کردند. به دلیل عمل ناپسندش، او را به فلک بردند. در میدان روستا، علی را به فلک بستند و مردم دور او جمع شدند. او با چشمان پر از شرمندگی به جمعیت نگاه میکرد. در این لحظه، پسر کوچک همسایه که علی را میشناخت و او را به عنوان یک مرد نیکوکار میدانست، جلو آمد و گفت: لطفاً او را تنبیه نکنید. علی همیشه به ما کمک کرده و هیچ گاه بدی نکرده است. مردم به حرف پسر گوش دادند و کمی تردید کردند. اما رئیس روستا گفت: ما باید به قانون احترام بگذاریم. علی باید مجازات شود تا دیگران از او درس بگیرند. در نهایت، علی را با تازیانه تنبیه کردند. اما در دل او، احساس پشیمانی و ندامت وجود داشت. او فهمید که کارش اشتباه بوده و باید به خاطر عمل نادرستش عذرخواهی کند. پس از تنبیه، علی به جمعیت گفت: من از کارم پشیمانم و قول میدهم که دیگر هرگز به راه نادرست نروم. من باید از این تجربه درس بگیرم و به جای دزدی، تلاش کنم تا زندگی ام را به درستی بسازم. مردم روستا به او گوش دادند و تصمیم گرفتند به او فرصت دوبارهای بدهند. علی پس از آن روز، با تلاش و کوشش، زندگیاش را تغییر داد و به یکی از نیکوکاران روستا تبدیل شد. او به دیگران کمک میکرد و به عنوان یک مثال خوب برای جوانان روستا شناخته شد.
فلک برای او نه تنها یک تجربه تلخ، بلکه درسی ارزشمند بود که او را به سمت نیکی و صداقت هدایت کرد.