لغت نامه دهخدا
فریبان. [ ف ِ / ف َ ] ( نف، ق ) در حال فریبیدن و فریفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ):
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.ناصرخسرو.
فریبان. [ ف ِ / ف َ ] ( نف، ق ) در حال فریبیدن و فریفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ):
گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.ناصرخسرو.
(فَ ) (ص. ) فریبنده.
فریبنده.
💡 دلفریبانِ نباتی همه زیور بستند دلبرِ ماست که با حُسنِ خداداد آمد
💡 میفریباندت به نقش جهان گه به مال و گهی به حسن زنان
💡 ما اقتدا به عام فریبان نمی کنیم بر خلق هر که پشت کند مقتدای ماست
💡 گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز
💡 ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن ازین الفت فریبان صلحکن چندی به رنجیدن
💡 وسوسه کردش بسی آن بوالفضول تا فریبانید او را همچو غول