شاق

لغت نامه دهخدا

شاق. ( اِ ) شکاف بود. || سوراخ بود. ( حاشیه لغت فرس اسدی ).
شاق. ( ع ص ) بمعنی دشوار و با مشقت وسخت و با زحمت. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شاق شود.
شاق. [ شاق ق ] ( ع ص ) دشوار. کار دشوار. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ). صعب. دشوار. ( منتهی الارب ). توان فرسا. طاقت فرسا. سخت. معضل.
- تکلیف شاق؛ تکلیف سخت و دشوار.
- سفر شاق؛ سفر دشوار و سخت: و حالی به تجارتی رفته است بسفری شاق. ( سندبادنامه ص 260 ).
- عمل شاق؛ کار دشوار و جانفرسا.

فرهنگ معین

[ ع. ] (ص. ) دشوار، سخت.

فرهنگ عمید

دشوار، سخت.

فرهنگ فارسی

دشوار، سخت، کاردشواروسخت
( صفت اسم ) دشوار سخت عمل شاق تکلیف شاق.
شکاف بود یا سوراخ بود

جمله سازی با شاق

همیشه کشتن عشاق در نظر داری کجا به چشم تو این فتنه خواب خواهد کرد
بی شراب لب او کان لبنی در شکر است تن عشاق گدازان چو شکر در لبن است
از هجر عجب نبود این ظلم و ستم کردن کو پرچم عشاقان صد گونه علم کرده
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
ما را هوس انجمنی نیست که عشاق جز خلوت و در دل گله از یار نخواهند
در مقامی که به عشاق دهی شربت وصل هست شایسته که اول بچشانی به صغیر